وقتی عهدی بستی چرا دلمو شکستی

تو دستی دستی چرا دستاموبستی

       راستی راستی اگه دلتو می خواستی

بازی بازی دلمو کردی رازی

 

 

روز سوم عید شد صبح که تا 1ظهر خواب بودم ولی دیشبش تا 4 بیدار بودم دلم گرفته از روزگار بهتره بگم از آدمای این روزگار

دو سه روزه که دیگه خواب ندارم تا سحر که دوباره ستاره بباره و روز بشه داد بزنم فریاد بزنم بگم یکیو دوست دارم دو سه روزه دیگه تاب ندارم نم نم میریزه دو تا ابر تو چشمام لحظه به لحظم بجا بهار پاییزه ای خدا کی بشه از این گرفتاریای زندگی راحت بشیم.

دیگه نااومیدم از اومدنت

چشمامو به روی در می بندم

بی سبب به روزگار کج مدار

به این همه نامردیها می خندم

خون عاشقی تو رگهای منه

زنگی هنوز به سر می زنه

تو این هنجره فریاد پره

نمیزارم دلم از یاد بره

هم ترانه تو بخون بجای من

اگه زخمیه تنت از زخم من

اگه خونه دلت از فاصله ها

بیا بی پرده بخون فریاد بزن